💥رفتار بزرگان با مادر
یکی از آشنایان شیخ حسین زاهد تعریف می کند که شیخ مادر پیرى داشتند كه مراقبت ایشان را بر عهده داشت. مادر به حدى پیر بود كه نمى توانست براى قضاى حاجت به دستشویى برود؛ لذا آقا هنگام قضاى حاجت براى مادر لگنى قرار مى داد .وقتى مادر چند ضربه به لگن مى زد، یعنى وقت برداشتن لگن است .
روزى به در منزل آقا رفتم ، آقا در را باز نكرد؛ خیلى طول كشید تا آقا بیاید. وقتى آقا در را باز كرد، دیدم لباسشان خیس است . از آقا سوال كردم چرا لباستان خیس است ؟
فرمود: موقعى كه مادرم ضربه به لگن زده بود، من متوجه نشدم و كمى دیر رفتم ، همین كه نزد مادر رفتم ، از عصبانیت لگدى به لگن زد و لباس من نجس شد .
گفتم مادرتان چیزى نگفت . .
آقا فرمود: چرا، وقتى مادرم دید كه لباس مرا نجس كرده است گفت : ننه ،
حسین ، نجست كردم ، جواب دادم ، مادر چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده ؛ این همه من شما را در كودكى نجس كردم ، شما چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده و عیبى ندارد.
#نیکی_به_والدین
#داستان_آموزنده
🎯کانال خودسازی و چله ترک گناه
@tarkgonah
🔴 رضایت مادر
رسول خدا ( ص ) بر بالین جوانی که در حال احتضار ( مرگ ) بود حاضر گردید ، آن حضرت کلمه شهادت را به او تلقین فرمود ولی جوان نتوانست بگوید ، پرسید آیا مادر دارد ؟
زنی که نزد او بود عرض کرد بلی من مادر او هستم . فرمود آیا بر او غضبناکی ؟
گفت آری شش سال است با او حرف نزده ام . آن حضرت خواهش فرمود از او راضی شود مادر به خاطر آن حضرت از جوان در گذشت و زبان آن جوان به کلمه توحید باز شد .
حضرت به او فرمود چه می بینی ؟ گفت مردی سیاه و زشت روی بدبوی ، مرا رها نمی کند حضرت جمله ای یادش دادند خواند و عرض کرد می بینم مردی سفید رنگ خوشروی ، خوشبوی و خوشمنظر رو به من آورد و هیولای مهیب اولی از من دور شد . فرمود همان جمله را تکرار کن پس از آن هیولای وحشتناک به کلی محو گردید .
آن حضرت شاد شد و فرمود خدا او را آمرزید آنگاه جوان از دنیا رفت.
#نیکی_به_والدین
#داستان_آموزنده
کانال خودسازی و چله ترک گناه
@tarkgonah
💥مرد مؤمن و صالحی که از خوبان روزگار بود در خواب باغ وسیعی را دید که قصر با شکوهی در آن ساخته بودند.
در تعجبّ بود که این قصر زیبا از آن کیست. به او گفتند این قصر متعلّق به حبیب نجّار است. با شگفتی به قصر نگاه می کرد که ناگهان صاعقه ای در باغ افتاد💥 و همه ی باغ و قصر را به آتش کشید🔥🍂🌳
وحشت زده از خواب بیدار شد و متوجّه شد که این خواب رؤیایی صادقه بوده است.😨 فردای آن روز بلافاصله سراغ حبیب نجار رفت و به او گفت شب گذشته چه خطایی از تو سر زده او ابتدا کتمان می کرد و چیزی نمی گفت. امّا در نهایت لب باز کرد و گفت دیشب با مادرم مشاجره می کردم و در حین مشاجره دست خود را به روی او بلند کردم 😢😓 مرد صالح خواب دیشب خود را برای حبیب تعریف کرد و به او گفت که چنین مقامی نزد خداوند داشتی امّا به خاطر عمل دیشب خود همه را از دست دادی‼️
#نیکی_به_والدین
#داستان_آموزنده
کانال خودسازی
@tarkgonah
برخورد كريمانه با خدمتكار
امام صادق (عليه السلام) خدمتكارش را دنبال كارى فرستاد ، خدمتكار در بازگشت تأخير كرد ، امام به دنبال او رفت ، وى را در حال خواب يافت ، بالاى سرش نشست و به باد زدن او مشغول شد تا خدمتكار از خواب برخاست . حضرت فرمود : فلانى به خدا سوگند حق تو نيست كه هم شب بخوابى و هم روز ، شب براى خوابيدن حق تو است و روز براى انجام كار حق ماست.
📚عبرت آموز، #آیت_الله_حسین_انصاریان
#داستان_آموزنده
🎯کانال خودسازی و چله ترک گناه
Telegram.me/tarkgonah
دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.
لبخند روی لبان مادرش خشکید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرینتره!»
مادر خشکش زد. چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشهای بود.
هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.
دقیقا نمی دانم کجا بود ... شاید مارون الراس ... نمی دانم ....در باغ بزرگی که درست یک قدمی اسراییل به نام ایران است هر کسي مشغول کاری شد . ..و من داشتم از دور نگاه دهکده های اسرائیلی می کردم ... گاهی اشتباهی از دهانم در می رفت و می گفتم اسرائیل ... دوستان لبنانی ام فورا اصلاحش می کردند ... که بگو فلسطین ...
درست آن طرف جاده .... جایی که پرچم حزب الله با شکوه با نسیم می چرخید یعنی اینجا سرزمین مقاومت است ....این پرچم زرد ... عجب بازی عاشفانه ای می کند با دل آدم .... انگار که مال من است ... مال خودم ... دوستش دارم ... نگاهم به پرچم حزب الله بود .... برادر میزبان که انگار خیلی وقت بود که دوست داشت سر صحبت را باز کند برای اولین بار شروع به حرف زدن کرد ....سالهاست که قصه شهدا را می نویسم ...حالا بوی شهادت برای من آشناست .... این جوان بوی شهادت می داد .... طلبه بیست و چند ساله لبنانی ... برای من قصه دوست شهیدش حسین را گفت
آرام ... فصیح ... به لطافت همراهی نسیم با پرچم با شکوه حزب الله .... که حسن هم مثل مصطفی مازح پسر یکی از خانواده های مرفه لبنان بود .. پدر سعی می کند منصرفش کند .... سعی می کند نگذارد برود ... برایش خانه ای ساخت مثل بهشت ... که بمان ... ریشه بزن ... پرستو نباش ... با من بمان ...تمام هستی ام برای تو ... به یک شرط ....بمان .... نرو .... من فقط تو را دارم ... و نامزدت ... که اینقدر دوستش داری که روز تولدش تمام خانه را پر از گل سرخ کردی ....
پسر نمی گذرد ... پدر با عصبانیت می گوید برو بیرون ... برای ابد ....حق برگشتن نداری حالا که می خواهی بروی .... چه می دانست حسین دیگر بر نمی گردد؟ .... خیال می کرد فشار که بیاورد حسین می ماند ... گاهی بزرگتر ها نمی دانند ... نمی دانند که بچه هایشان کبوتر شده اند .... باید بروند .... مثل حسین .... گذشت ... از همه دنیا ...
برادر میزبان که قصه دوست شهیدش را می گفت ... به زحمت جلوی اشک هایم را گرفته بودم. و انگار او هم ... من موج اشک را میدیدم که تا ساحل چشم هایش می آمد و می رفت .... وقتی با کلماتی آرام و شمرده ... قصه دوستش حسین را برای من می گفت .... تا خوب قصه در جانم نفوذ کند .... برای من قصه حسین را می گفت ... و من داشتم به دنیایی که در آن نفس می کشیم می اندیشیدم ....در دنیایی که عده ای مثل لاشخور دل به دنیا بسته اند ... در دنیایی که ارزش آدم ها به پرده و دکوراسیون خانه هایشان است ...
در دنیایی که شکل ظاهری زندگی آدم ها از باطن روح آدم ها با ارزش تر است ... در دنیایی که آدم ها به درجه ای از هبوط می رسند ... که قبل از ارزش گذاری روی انسان ها روی خانه و زندگی و فرش و دکور منزلشان قیمت می گذارند .... چطور یکی می شود حسین؟ .... نمي دانم ... گاهی خدا روی قلب انسان دست می کشد .... مثل قلب حسین ... دوست برادر میزبان ما .... که به آرامی کلمات فصیحش ...قصه حسین را به عمق روح من می ریخت ... و من با چشمایی که به زحمت سعی می کردم که خیس نباشند گوش می کردم .. و در سکوت فریاد می زدم ... حسین ... به من بگو کلمه عبور چیست؟؟؟؟ چطور می شود مثل تو از دنیا برید؟ رازش را بگو ...
سخت است برای من پیدا کردن راز آن از لبخند کمرنگت ... حالا که عمیق از پشت شیشه تلفن همراه دوستت داری به من لبخند می زنی و با نگاهت ... انگار ته وجودم را می گردی .... و می خواهی ببینی که عاشقم یا نه ... به من یاد بده ... کلمه عبور را فراموش کرده ام من ... به من بگو ... چطور از این مرحله بگذرم ... چطور در دنیا متوقف نشوم ... حسین ...باز به پرچم نگاه کردم ... قصه به آخر رسیده بود و در جان من تازه شروع شده بود انگار ...... مارون الراس .... یک قدمی فلسطین اشغالی ..احساس امنیت و آرامش می کردم ... آرامشی که هدیه مقاومت نابترین جوان های شیعه بود ....
شهید حسین حموده
کانال ترک گناه
https://telegram.me/tarkgonah